آیت الله العظمی مرعشی نجفی، پس از آنکه مقطعی از درسش را در نجف به پایان میبرد به تهران میآید و مقدّمات ازدواج ایشان فراهم میشود. پدر دختر، شرطی را برای ایشان مطرح میکند تا پس از تحقّق آن، دختر به خانه بخت برود.
شرط پدر دختر، تهیه این اقلام بود: یک جفت گوشواره، چهار عدد النگو، دو عدد پیراهن، دو قواره چادری و دو جفت کفش.
اگر چه درخواست خانواده عروس، چندان سخت و چشمگیر نبود، ولی برای آن عالم بزرگوار تهیه همین قدر هم مقدور نبود.
ایشان ناامید از انجام شرط، عازم قم میشود امّا قبل از حرکت به سمت قم به قصد زیارت حضرت عبدالعظیم علیهالسّلام در شهر ری توقف می کند.
آن عالم بزرگوار قبل از آنکه به حرم مشرف شود، دقایقی را در حیاط صحن و مقابل ایوان میایستد و تمام حواسش به شروطی است که از عهده انجام آن بر نیامده است. در این لحظه کاملا متوجه آن حضرت میشود و مشکل را با عبدالعظیم حسنی در میان میگذارد.
چند لحظه بعد، کسی دست روی شانهاش میگذارد و آرام به گوشش میخواند که: آقا، بستهتان را بردارید تا خدای نکرده کسی آن را نبرد! و ایشان ناراحت از اینکه او را از چنین حالی بیرون آوردهاند، مکثی میکند و بعد میبیند، بستهای جلوی پایش افتاده است! ابتدا اعتنا نمیکند، اما بلافاصله طنین صدایی را که لحظاتی قبل او را متوجه این بسته کرده بود در ذهنش مینشیند. نگاه جستجوگرش کسی را نمییابد، بسته را میگشاید و میبیند درون بسته، این اشیاء وجود دارد؛ دو جفت کفش زنانه، دو قواره چادری، دو عدد پیراهن، چهار عدد النگوی طلا و یک جفت گوشواره!