دیروز، روز بازی حساس بین تیمهای پرسپولیس و استقلال یا همان بازی دربی بود و باز هم میدانی برای رویارویی هواداران این دو باشگاه و هیجان و... . که البته این و غیرهی آخر جمله حرفها دارد و غصهها که بماند برای بعد.
اما روی دیگر سکه بازی دربی امسال، حضور مبلغان حوزه علمیه در ورزشگاه آزادی و رویارویی تیم فرهنگی روحانیون و مبلغان حوزه علمیه با تیم تماشاگران عزیز بود.
این بار هم این رویارویی فرهنگی، مثل بازیهای قبلی، دیدنی، خاطرهانگیز و شیرین بود و آلبومی از تصاویر برخوردهای صمیمانه بین تماشاگران و روحانیون، گعدهها و گپ و گفتهای دوستانه، پاسخ به شبهات متنوع و برگزاری نماز جماعت را به یادگار گذاشت.
دیروز من هم به همراه 109 نفر از روحانیان و مبلغان حوزه علمیه توفیق حضور در جمع تماشاگران این دو تیم محبوب را داشتم. توفیقی که شاید این روزها آن را با بعضی جلسات و کارهای فرهنگی عوض نکنم!
اما من در شرایطی شب جمعه، ساعت 21 وارد کمپ و استراحتگاه هوادارن دو تیم شدم که آقا جواد، پسر گلم یک ماهش را تمام کرده بود و این یعنی امشب که این یادداشت را مینویسم، سیامین شبیست که مادر جواد ما را تنها گذاشته است!
«دوست داشتم امشب با شما در ورزشگاه آزادی باشم» این پیامکی بود که آقا صادق نیکو، دوست و برادر خوبم نیم ساعت قبل از رسیدن به تهران و کمپ برای من فرستاده بود و گویا از اینکه کیلومتر 40 اتوبان تهران- قم هستم، خبر نداشت.
تماس گرفتم و گفتم: نزدیک تهران هستیم و انشاءالله امشب را با هم در کمپ هستیم و هر دو خوشحالتر شدیم.
به محض ورود به کمپ شروع کردیم با صادق و بعضی طلبههای دیگر، در بین حاضرین در کمپ قدم زدن. هنوز تعداد قدمها به ده نرسیده، صادق پرسید: واسه چی اومدین اینجا؟ این روزها نیاز به آرامش نداشتید؟
بغض کردن و سعی بر نشان ندادنش، این روزها از هر چیز دیگری برایم عادیتر شده! بغض کردم اما باز مهلت نداد و پرسید: فکر نمیکنید چنین شبی کنار جواد و مادرش بودن بهتر بود؟ چطور اینقدر راحت با این جوانها قهقه میزنید و میخندید؟!
گفتم: من اگر هیچ نشنیده باشم که حضرت علی علیهالسلامی بود و فاطمهای داشت که خدا را در چهرهاش میدید اما وقتی آنطور وحشیانه و ظالمانه به او ظلم کردند، علی دست از دین خدا و تبلیغ آن برنداشت!
اگر نشنیده باشم و روضههایش را نخوانده باشم که زینب سلامالله علیهایی بود که در کربلا همراه حسینش بود اما وقتی که آن همه مصیبت دید و بالای تل زینبیه بودن را چشید و کشید، با این همه دست از تبلیغ دین، خطابه و افشاگری طاغوت برنداشت!
اگر... . از اینها بگذریم. ما کجا و آنها کجا!
من اگر حتی همه کتاب خاکهای نرم کوشک را نخوانده باشم. همین خاطره کافیست که همسرش میگوید: «یک روز به ایشان گفتم: همسایه ها می گویند آقای برونسی از زن و بچه هایش سیر شده و همیشه جبهه است. خنده ای کرد و گفت: من باید بیایم به آنها بگویم من زن و بچه ام را دوست دارم، اما جبهه واجبتر است. زن و بچه من اینجا در امانند اما مردمی که آنجا خانههایشان همه ویران و خراب شده در امان نیستند.» و من امروز میگویم: من زن و بچه ام را دوست دارم اما امروز جبهه فرهنگی واجبتر است.
یا آن خاطره که همسرش از بارانهای مشهد و سقف خراب خانهشان میگوید. از اینکه وسط کاهگلکاری سقف منزل با دستان خودش، شهید برونسی از جبهه بر میگردد و او را خوشحال میکند که مرد خانه آمد! اما ادامه میدهد که هنوز چایی نخورده، از سپاه آمدند و شهید برونسی را با خود به جلسهای بردند و بعد از جلسه هم برگشت منطقه!
اگر به وظیفهمان عمل نکنیم، شهید برونسی روز قیامت جلوی ما مدعیان عرصه دین و فرهنگ را خواهد گرفت. آنروز او گام نهادن روی خاکهای نرم کوشک و جنگیدن با دشمن نظامی را ترجیح داد و امروز، اگر خدا بپذیرد ما حضور در اینگونه عرصهها و مبارزه با دشمن فرهنگی را.
گفتم: این حضور، این گپ و گفتها و گعدهها در محیط ورزشگاه و...، از دوستداشتنیتر کارهای تبلیغی بود که همسرم با شور و اشتقیاق تا جزئیترین خاطراتش را از من میشنید و حتی گاهی لحظه به لحظه با تلفن در لحظات حضورم در ورزشگاه خبر میگرفت و شنیدنیهایش را میشنید و لذت میبرد.
و ادامه دادم: از لحظهای که قرار شد این بار هم در ورزشگاه حاضر شویم، نیت کردم و همه ثوابش را به همسرم تقدیم کردم. حتی ثواب خندیدن با این جوانها را!
حالا، این صادق بود که با بغض به من نگاه میکرد.
این تقدیرنامه را هم ببینید و بخوانید. شرمنده محبت و ابراز همدردی همه اهالی فضای مجازی در این یک ماه گذشته هستم.