ساعت ویکتوریا

نام:
ايميل:
سايت:
   
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
  
  
 
وکيلم؟؟؟
عاقد دوباره گفت: « وكيلم؟» پدر نبود
اي كاش در جهان ره و رسم سفر نبود
گفتند: رفته گل ... نه ! ... گلي گم ... دلش گرفت
يعني كه از اجازه‌ي بابا خبر نبود
هجده بهار منتظرش بود و برنگشت
آن فصل‌هاي سردكه بي‌دردسر نبود
اي كاش نامه يا خبري، عطر چفيه‌اي
رؤياي دخترانه‌ي او بيشتر نبود
عكس پدر، مقابل آينه، شمعدان
آن روز دور سفره، جز چشم تر نبود
عاقد دوباره گفت: « وكيلم ؟ ... » دلش شكست
يعني به قاب عكس اميدي ديگر نبود
او گفت: با اجازه‌ي بابا ... بله ... بله ...
مردي كه غير آيينه‌اي شعله‌ور نبود

مطلب زيبايي بود ، دوست داشتي يه سري به من بزن...
يا علي